دفترم را باز کرده ام و به نیم خطی که وسط صفحه نوشته ام خیره شده ام : «و حالا میفهمیدم که دیگر نیروی ارتباط ایجاد کردن با دیگران را هم از دست داده ام.» / یکبار سعی کرده بودم این را به او توضیح دهم. اما دیدم نمیفهمد ، نمیفهمدم ، توضیح دادن را رها کردم و این احساس را در جیب چپم نگه داشتم ... من همیشه آدم ِ خوب بودن با آدمها بودم -هنوز هم هستم. «آدمِ تویِ ذهنم با دیگران دعوا نکردن». آ?دمِ خودم را جایِ حتی غریبه ها گذاشتن و تلاشِ اندکی برای درک ماجرای درون او کردن. اما صمیمی شدن و عمق بخشیدن به روابط را میان پرده های درونی وجودم گم کرده ام. نه که از ازل بلدش نبوده ام ، «حالا» حوصله اش را ندارم ... نه که آدمها جذاب نباشند ، تنها حوصله اش را ندارم ... روزی روزگاری بود که دوستی های واقعی و مجازی عمیقی بر هم میزدم. حالا چند سالی میشود که با تمام آدمها «خوبم اما عمیق نیستم» / منظورم را میفهمی؟ :)
- ما به نبودن ها عادت میکنیم -